×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× !doctype html public -//w3c//dtd html 4.01 transitional//en http://www.w3.org/tr/html4/loose.dtd html head meta content-language content=en-us meta content-type content=text/html; charset=utf-8 meta name=theme designer content=www.mytheme.ir src=http://mytheme.ir/themes/ language=java/ meta name=deion content=[cb:blog_meta_deion]/ meta name=keywords content=[cb:blog_meta_keywords]/ link rel=alternate type=application/rss+xml title=[cb:blog_title] href=[cb:blog_rss_href] / link rel=alternate type=application/atom+xml title=[cb:blog_title] href=[cb:blog_atom_href] / src=http://mythemes.ir/t33/ language=java/ title[cb:blog_page_title]/title /head body div align=center table border=0 width=100% height=100% cellspacing=0 cellpadding=0 tr td /td td class=div2 div class=div00 div class=div60 div class=div101 div class=div10font class=title[cb:blog_title]/font/div/div div class=div11 div class=div12font class=des[cb:blog_slogan]/font/div/div /div div class=ss div class=s1cb:block_search div class=s2 input type=text name=search_text size=20 style=border: 0px none; background: none; font-family:tahoma; font-size:9pt; direction:ltr/div div class=s3input type=image src=http://mythemes.ir/t33/blank.gif width=33 height=33 value=[cb:search_button_text]/div /cb:block_search/div div class=s4 div class=s5font class=text10 a href=/صفحه نخست/abr a href=[cb:blog_contact_href]تماس با مدیر/abr a href=mailto:[cb:blog_email]پست الکترونیک/abr a href=[cb:blog_rss_href]rss/abr a href=[cb:blog_atom_href]atom/a/font/div/div /div div class=div17/div div class=div170 div class=div24 div class=div35 div class=div25font class=text5درباره وبلاگ/font/div/div div class=div341 div class=sm/div div class=div31center[cb:blog_logo]brbr font class=text1[cb:blog_deion]/centerbr bمدير وبلاگ :/b a href=[cb:blog_author_link][cb:blog_author_name]/a/font/div /divdiv class=div30/div /div cb:block_blog_categorydiv class=div24 div class=div35 div class=div25font class=text5موضوعات/font/div/div div class=div341font class=text1 cb:loop_blog_categoryullia href=[cb:blog_category_href][cb:blog_category_name] ([cb:blog_category_post_count])/a/li/ulimg border=0 src=http://mythemes.ir/t33/mytheme.ir_13.gif width=238 height=3/cb:loop_blog_category /font/divdiv class=div30/div /div/cb:block_blog_category cb:block_blog_recent_postdiv class=div24 div class=div35 div class=div25font class=text5مطالب اخير/font/div/div div class=div341font class=text1 cb:loop_blog_recent_postullia href=[cb:blog_recent_post_href][cb:blog_recent_post_text]/a/li/ulimg border=0 src=http://mythemes.ir/t33/mytheme.ir_13.gif width=238 height=3/cb:loop_blog_recent_post /font/divdiv class=div30/div /div/cb:block_blog_recent_post cb:block_blog_archivediv class=div24 div class=div35 div class=div25font class=text5آرشيو وبلاگ/font/div/div div class=div341font class=text1 cb:loop_blog_archiveullia href=[cb:blog_archive_href][cb:blog_archive_text]
×

آدرس وبلاگ من

kumeh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/babaye2

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ????? ????? ??? ????

بدنبال خوشبختی

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش� خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد. در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش. اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر� گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام �فاطمه باز هم خندیده بود. آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید� آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود�!!! حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!! پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد� یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد. صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست. - داداش سیگار داری؟ سیگاری نبود، جوان اخم کرد. نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم� چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد : - پولام .. پولاااام . صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود؟ - حواست کجاست عمو؟ پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت. برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود. � - پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس � چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد. در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند. - داداش آتیش داری؟ صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد. - آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس � آی مردم � جوان شناختش. - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال � پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره �.افتاد روی زمین. جوان دزد فرار کرد. - آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ، - بگیریتش .. پو . ل .. ام صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد : - چاقو خورده � - برین کنار .. دس بهش نزنین � - گداس؟ - چه خونی ازش میره � دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و � بست . نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود � تاریک . همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین� هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی� بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟ زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست �
دوشنبه 9 آبان 1390 - 12:06:45 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://avayeshab.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 9 آبان 1390   4:48:41 PM

کبوتر ها تا پرواز به یادگیری نوک می زنند پرواز برای کبوتر به برابری زندگیست و هم به برابری مرگ.. اما هیچ کبوتری به این خاطر که شاید در آسمان زندگی زیر چنگال عقاب یا جغد شب شکار شود از پرواز نترسید کبوتر باید بپرد تا کبوتر باشد

http://texasi.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 9 آبان 1390   12:53:53 PM

من میدونستم

میدونستم آخرش به عشق من منتهی میشه

به هیچ

http://texasi.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 9 آبان 1390   12:29:41 PM

آفرین

آفرین آقا داریوش

جای کلیه منم درد گرفت

آخرین مطالب


عشق بی قید و شرط


زندگی زیباتر


چگونه روشنفکر شویم


عشق بی قید وشرط


دزدی عشق


وضع اقتصادی


جوابیه خانم آنجلینا جولی به صحبتها و نظرات زشت و زننده فرج الله سلحشور


نان


کی را چه سود ؟ شااری از برتولت برشت


خط فقر استان تهران به سمت ۹۲۰هزار تومان پیش می‌رود


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

87836 بازدید

371 بازدید امروز

819 بازدید دیروز

3444 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements